آرازآراز، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آراز، شاهزاده زمستانی ما

تولد یک سالگیت مبارک پسرم

 ثمره عشق من امروز یکساله می شه پسرم خیلی دوستت داریم خداروشکر که خدا تورو برای ما فرستاد و خداروشکر که تو رو داریم که تو شدی همه ی برکت زندگی و عشق ما از خدا میخوام هر روز برات موفقیت باشه و تن سالم و لب خندون سپاس خدایی را که تو را در آغوشم نهاد از روزی که مادر شدم معنی دلشوره را فهمیدم و معنی اضطراب را و معنی تا مرز جنون عاشق پدرت شدن را   برایمان همیشه بخند که تو بهترین اتفاق زندگیمان هستی   ...
30 دی 1392

چیزی تا یک سالگیت نمونده

سلام مامان جون.   پسر عزیزم الان که دارم برات مینویسم شما 10 ماه و 17 روزه شدی و توی هال خوابیدی. آخه ننه سرما اومده و حسابی هوا سرد شده و ما هم شب ها تو هال پیش هم میخوابیم چون اتاقامون یه کم سرد میشه شب ها. الهی قربونت برم. حسابی داری برای خودت مردی میشی (اوه بیدار شدی الان) دیگه همه چی رو میفهمی خیلی باهوشی فدات شم. من به تو افتخار میکنم و میدونم که مرد بزرگی میشی. بوس شروع کردی یه صداهای با نمکی از خودت در آوردن مثل دَ دَ دَ ..... مام..... شیشکی بستن نوک زبونی.... (خدایی اینو دیگه خودمم ندیده بودم.) مثل خودم وقتی مشغول کاری هستی برای خودت یه چیزی زمزمه میکنی. عاشق این زیر لب آواز خوندنتم. عاشق حموم رفتن. من نمیدونم تو ...
16 آذر 1392

هشت ماهگی و اولبن دندون آراز مامانی

پسر قشنگم... روز 30 شهریور، دقیقا روزی که هشت ماهت کامل شد،دندون خوشگلت که عین مروارید سفیده، نیش زد بیرون و منو غرق شادی و جیغ خوشحالی کرد. اولین نفر مامان مرحمت دیدش. وقتی این خبرو بهم داد و من هم کلی ملچ و مولوچ راه انداختم از اون صورت نازت. آش دندونی هم میخوایم برات بپزیم...   آراز جان مامان، تازگیها صداتو مینداری رو سرت و شروع میکنی به چه چه زدن... مخصوصاً تو راهرو و پاگرد خونه مون. و همسایه ها رو هم مستفیذ میکنی. قربون این قناری خوش الحان برم من.... فکر کنم خودت از پژواک صدات خوشت میاد. یا اینکه آواز رو دوست داری مثل خودم. آخه مامانی من همیشه استعداد خوندن داشتم و هر از چند گاهی برا بابا میخونم اما خب بنابر اوضاع حاکم، متا...
28 مهر 1392

چهار دست و پا رفتن و اکتشاف خونه

سلام پسر مامان خوبی؟ الان که دارم این مطلب رو مینویسم 7 ماه و بیست و پنج روز سن داری و تو اتاق توی خواب عمیقی هستی.   عزیز مامان ببخشید که دیر به دیر وبلاگت رو آپدیت میکنم.   هزار ماشالله به تو عزیز مامان که دو روزه که کاملاً چهار دست و پا طی طریق میکنی و شروع کردی به اکتشاف خونه. تازه میای تو اتاق خوابت و کشوها رو میکشی بیرون و دل و جیگر کشو رو میریزی بیرون. خلاصه که هر جایی که رو دلت مونده بری، داری تشریف میبری. عاشق بابا هستی. اون هم حسابی برات وقت میذاره و تو رو به گردش میبره یا اینکه باهات بازی میکنه. روزهایی که من میرم پرواز، یا میری خونه مامان بزرگ ها یا اینکه مامان مهری میاد خونمون. مامان همه ی اینها به خا...
28 مهر 1392

بزرگ و بزرگ تر شدن

سلام پسر عزیزم... مامان جان هزار ماشالله خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم داری رشد میکنی و روز به روز هوشیار تر و فهیم تر میشی. چهارم خرداد ماه 92 برای اولین بار غلت زدی و من از ذوق داشتم جیغ میکشیدم. تازه برای اولین بار هم با تو رفتیم شمال و تو عظمت و بزرگی دریا رو دیدی و هاج و واج موندی... تازه وقتی غروب شد و هوا تاریک شد بغل بابایی، همینطور که قدم میزد،سرتو گذاشتی رو سینه اش و خوابت برد. صحنه ی فوق العاده زیبایی بود. حس میکردم مسعود از من حالش بهتره. چنان آرامشی داشت بابا که وصف شدنی نبود. 12 تیرماه هم بردمت آتلیه و ازت عکس های خوشگل گرفتم که چند تاشو اینجا میذارم برات تا تو هم وقتی بزرگ شدی ببینیشون. برا مامان بزرگها و بابا زند...
28 مهر 1392

چهار ماهگی

  سلام پسر عزیزم... الآن که این مطلب رو می نویسم تو چهار ماه کامل هستش که در کنار من و بابایی نفس میکشی و ما به برکت همین نفس های قشنگت شاد و خوشبختیم. خدایا به همه ی اونایی که نی نی میخوان این حس رو عطا کن   چهار ماه پر از فراز و نشیب گذشت جهار ماه بیخوابی، گاهی بی تابی، بیقراری، تجربه های جدید... دیدن کارهایی که هر روز تو یاد میگیری و ما رو به خنده وا میداره   از کارهات نگو مامی جان، خیلی با نمکی. مخصوصاً که موهات هم زدیم و حسابی کچل شدی و تو دل برو تر مامی به دلایلی قسمت نشد که از شیر خودم تغذیه ات کنم، خیلی کم بود سیر نمیشدی... به خدایی که خودش شاهده، تمام تلاشم رو کردم که شیرم زیاد شه اما ان...
30 ارديبهشت 1392

تولد آراز... پسر ما

بالاخره 30 دی ماه فرا رسید. روزی که قرار بود موجودی که 9 ماه تو شکمم رشد کرده بود و باهام هم نفس بود رو ببینم. ساعت 6:30 از خواب بیدار شدیم. اون شب خونه بابا اینا خوابیدیم چون بیمارستان نزدیک خونه ی اونا بود. انگار همه بیدار بودن اما من بر خلاف همه خواب خوبی داشتم. با این حال قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه چشمام باز شد. مسعود رو از خواب بیدار کردم و مثل همیشه که استرس دیوونم میکنه به آغوشش پناه بردم... ساعت 7:45 بیمارستان بودیم، مامان مسعود و الهام هم خیلی خیلی لطف کردن و همون موقع به جمع ما اضافه شدن تا قبل از عمل منو دیده باشن. تا کارهای پذیرش انجام بشه یک ساعتی گذشت و من رفتم تو اتاق خودم و لباس بیمارستان رو پوشیدم و همه تو اتاق دو رو بر...
28 بهمن 1391

آخرین روزهایی که دو قلب در بدنم میتپد

سلام پسر قشنگم عزیز دلم دیروز رفتم آخرین ویزیت پیش دکتر. و ایشون گفت که شما شنبه 30 دی ماه ساعت 8 صبح پا به دنیا میذاری ایشالله. یه حالت عجیبی دارم. نمیتونم وصفش کنم. مطمئنم دلم برای تکونات تو شکمم خیلی تنگ میشه اما بالاخره روی ماهتو میبینم مامان جان ایشالله صحیح و سالم بیای من و بابایی آخرین روزهای دو نفره مون رو در آرامش خاصی سپری میکنیم. تازه بابایی به مناسبت آخرین روزهای دو نفره مون منو به رستوران ایتالیایی مورد علاقه م (ژوانی) دعوت کرد. خیلی خوش گذشت. پاستا و لازانیا خیلی چسبید.   عزیز دلم این دو روز اصلاً حال و روز خوبی نداشتم و به تغذیه م نرسیدم. یعنی نمیشد. چون معده و روده ام حسابی بهم ریخته بود و خیلی اذیت شدم. خدا ...
26 دی 1391

استرس در هفته های آخر

سلام پسر عزیزم دوشنبه ویزیت داشتم، تو معاینه پرسید تکونات چطوره؟ گفتم دو روزه فقط یه بار تکون خوردی.  خلاصه سریع بهم گفت برو سونو بیوفیزیکال. حالا بگذریم که شب شده بود و جایی نبود و رفتم پیش همون دوست بابا زندی.  تا من برسم پیش خانم دکتر، بابا زندی همه ی هماهنگی ها رو انجام داده بود  و با وجود شلوغی و ازدحام سونوگرافی من وارد اتاق شدم. خدا بابا بزرگ رو نگهش داره برامون. خلاصه از 10 نمره ، 10 رو گرفتی.  قرار شد فردا جوابو ببرم بیمارستان نشون خانم دکتر بدم . که ظهر شد و تا اون موقع هم هیچ تکونی نخوردی. ( البته تو بیوفیزیکال گفت حرکاتت نرماله اما من نمیفهمیدم)  تا نشونش ...
20 دی 1391