آرازآراز، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

آراز، شاهزاده زمستانی ما

عزیزترینم,فرزندم

من مادرت هستم...

من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم

تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد,

من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...

من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...

تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد...

من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...

بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی...

من مادرم ,همانی که خالقم ذره ای از عظمتش را به من بخشید تا تجربه کنم حس بزرگی و لامتناهی شدنش را.

من هیچ نمی خواهم هیچ ... هیچ روزی به من تعلق ندارد, همه روزها ساعت ها و ثانیه های من تویی ومن دست کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است بر تو وهیچ منتی از من بر تو وارد نیست که من

با اختیار به عشق

تو را به این دنیای پر اشوب

خوانده ام...

تمرین خلاقیت و هوش در خانه کنار مامان و بابا

سلام آرازم خوبی؟   راستش مامان جون با تمام مشغله ای که دارم و متاسفانه خیلی خسته میشه روح و جسمم، اما سعی میکنم تا از کنار هم بودنمون لذت ببریم. چه عالیتر که بتونیم از این فرصت برای تمرین هوش و خلاقیت استفاده کنیم.    این عکسی که گذاشتم گوشه ای از تمریناتی هست که منو شما و بابایی با هم انجام  میدیم هر از گاهی.  به امید اینکه این کارها رو بیشتر بتونیم انجام بدیم. ...
28 شهريور 1394

پسر مامان دیگه از گریم شدن نمیترسه

پسر قشنگم سلام. خوبی مامانی؟   دفعه ی اولی که مهد کودک صورت خوشگلت رو گریم کرد به مناسبت جشن تعطیلات تابستونی بود که قرار بود که یه خرگوش باشی، اما از گریم ترسیده بودی و کلی اشک ریخته بودی و باعث شده بودی همون چهار تا خط کوچیک هم تقریبا از صورتت پاک بشه (عکس اول)   اما من خیلی باهات حرف زدم که مامان جان، وقتی آدم گریم عروسکی میکنه میتون با دوستاش کلی بازیهای با نمک انجام بده و خوشگل بشه و گریم که ترس نداره و .....  که خداروشکر گویا صحبتام نتیجه داد و دفعه بعد با آمادگی کامل نشسته بودی برای گریم و نتیجه ش هم شده بود یه آقا آراز ببری....  (عکس دو)   الهی قربونت برم که خودت هم خیلی کمکم می...
15 شهريور 1394

تولد مشترک مامان و بابا

سلام پسرکم  خوبی مامان جان؟   والله نمیدونیم  چطوری! هنوز خیلی ها هم نمیدونن چطوریه که ما (یعنی من و بابایی) تولدمون، توی یه روز و یه ماه هستش. امسال من بیست و هشت ساله و پدر سی و چهار ساله شد.    این هم عکس یادگاری از اون روز که شما از دیدن شمع ها ذوق کردی و منتظری تا شمع ها روشن بشه و فوتشون کنی. البته فوت که چه عرض کنم!!!!؟ وقتی میخوای شمع فوت کنی، شمع بیچاره با فوتت خاموشش نمیشه با تُفِت خاموش میشه    ...
25 مرداد 1394

رفتن از گروه پوشکی ها، وارد شدن به گروه شورتی ها

اَسام پسر قشنگم (به قول خودت که به سلام میگی اَسام) مامان جان، خرداد ماه امسال، تو آپگرید شدی و از کلاس نوپاهای کوچولو موچولوی پوشکی و شیرخوار، اومدی بیرون و رفتی یه کلاس بالاتر و به دوستای شورتی پیوستی. (بالاخره به صورت رسمی، از پوشک گرفته شده محسوب شدی) و وارد گروه سه ساله ها شدی نفس من.  خودت میگی : من سواد...... یعنی من با سواد شدم. الهی قربونت برم که دوست داری با سواد شی.  ایشالله که برات موفقیت روزافزون وجود داشته باشه و من و بابایی ببینیم و لذت ببریم.    این نقاشی هم کار گروهی تو و همکلاسی های خوشگل و مهربونت هست که با هم رنگ آمیزیش کردید.  اون روز اومدی خونه و بهم گفتی که اتو و الو نق...
31 خرداد 1394

جشنواره ی کاشان مهمان ِ تهران در باغ گیاهشناسی ملی ایران

سلام آراز جان اردیبهشت و خرداد که میاد حال و هوای گلابگیری، خیلی از هموطنامون رو میکشون به کاشان و نیاسر و شهرهای اطرافش   قطعاً برای کسانی به هر دلیلی نمیتونن برن اونجا، برگزاری یه نمایشگاه با این عنوان میتونه خیلی هیجان انگیز باشه. اونجا مراحل مختلف گلابگیری رو دیدیم با هم و کلی از دیدن صنایع دستی زیبای کاشان لذت بردیم.  کلی دوتایی با هم خوش گذروندیم. چون بابا امتحان داشت و مجبور بود بمونه خونه و به فکر درس و مشقش باشه.  بعدش هم رفتیم و تو باغ گیاهشناسی با هم چرخیدیم و بازی کردیم و کنار آبشار خوشگلش استراحت کردیم. البته خوشحالی تو با حضور نیک آئین کوچولو، دو چندان شده بود.  اون خانمی که تور...
18 خرداد 1394

روز مادر و پدر، سال 1394

سلام مامان جان، امسال وقتی روز مادر، اومدم مهد کودک دنبالت، دیدم با این قلب خوشگل قرمز که با اثر انگشتهای نازت و کف دستت، تزئین شده مواجه شدم. وقتی اومدی پیشم، گرفتیش طرف من و من هم با گرفتنش کلی گریه کردم... اشک شوق بود مامان، آخه اولین هدیه ای بود که از تو برای روز مادر گرفته بودم که تو زحمت کشیده بودی با دستای قشنگت و آماده کرده بودیش. بابا تو ماشین بود که وقتی منو با گریه دید، کلی ترسید اما وقتی دلیلش رو فهمید، اون هم خیلی هیجان زده شد.   اون عکس مستر سیبیل هم کادوی روز پدر، برای بابا مسعود درست کردی. با هم کلی بوست کرد.   اینقدر برامون ارزش داره که قابش کردیم و گذاشتیم در معرض دیدمون، تا هر روز کیف کنیم نفسم. ...
15 ارديبهشت 1394

نرم نرمک میرسد اینک بهار

  برآمد باد صبح و بوی نوروز                  به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال          همایون بادت این روز و همه روز   سلام مامانی... سال نو مبارک صد سال به از این سالها... عزیز دلم، امیدوارم همیشه برات سلامتی و شادی رقم بخوره نفسم. خدا تو و بابا مسعود رو برای من نگه داره. مامان جان، با اومدن سال جدید شما هم داری کم کم تغییر میکنی و بزرگ و بزرگتر میشی   راستش ما بهت تخم کفتر خام دادیم و واقعاً احساس میکنم که تاثیر داشته اولی رو که دادم بعد از سه روز تاثیرش م...
10 فروردين 1394

برنامه های نوروزی مهد کودک ایرانمهر

سلام پسرم. خوبی مامان جان؟ آخرین روز زمستون شده و بهار داره میاد. همه در تکاپو هستن برای یه شروع جدید. برای امیدها و آرزوهای قشنگ تر و جدید. مامان جان نمیدونم چرا روزهای آخر اسفند رو بیشتر از لحظه ی تحویل سال و روزهای اول بهار دوست دارم. یه جور انتظار خوبه. انتظاری که ارزششو داره تا به وصال بهار برسی. یه انرژی زیاد، یه دلشوره ی شیرین! مثل اون روزهایی که تو، توی دلم بودی و من لحظه به لحظه منتظر اومدنت بودم. همون لحظه هایی که واقعا الان هم یادآوریش برام قشنگه و لبخند روی لبم میاره. همون انتظار ِگاهی سخت که ارزش اینو داشت که تورو ببینم و عاشقت بشم. آخه تو بهار زندگیمی ...   بگذریم مامان جان. آخرین ماه زمستون برای ما...
29 اسفند 1393

جشن شاهنامه خوانی و جشن نوروزی

سلام عزیزم   امیدوارم وقتی این مطالب رو میخونی حالت خوب باشه مامان جان، چون الان که من دارم این مطلب رو برات مینویسم متاسفانه چند روزه که درگیر تب شدی و این منو نگران کرده عزیزم. رفتیم پیش آقا دکتر و برات دارو داده و داریم درمان رو ادامه میدیم. بگذریم، دیروز تو مهد کودک شما، جشن شاهنامه خوانی و جشن نوروزی برای گروه سنی شما برگزار شد. من و بابا و همه ی مامان باباهای همکلاسی شما دعوت بودیم. کلی خوش گذروندیم عزیزم. در ابتدای جشن، دو نفر نوازنده ی سازهای سنتی اومدن و حسابی با موسیقی دلنشینشون ما رو غرق لذت کردن. بعد، مادر هدایتی عزیز (مدیر مهد کودک) با آروزی سالی خوش و تن سالم، چکیده ای از کارهایی که در راستای آموزش و پرورش ش...
7 اسفند 1393