بزرگ و بزرگ تر شدن
سلام پسر عزیزم...
مامان جان هزار ماشالله خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم داری رشد میکنی و روز به روز هوشیار تر و فهیم تر میشی.
چهارم خرداد ماه 92 برای اولین بار غلت زدی و من از ذوق داشتم جیغ میکشیدم.
تازه برای اولین بار هم با تو رفتیم شمال و تو عظمت و بزرگی دریا رو دیدی و هاج و واج موندی... تازه وقتی غروب شد و هوا تاریک شد بغل بابایی، همینطور که قدم میزد،سرتو گذاشتی رو سینه اش و خوابت برد. صحنه ی فوق العاده زیبایی بود. حس میکردم مسعود از من حالش بهتره. چنان آرامشی داشت بابا که وصف شدنی نبود.
12 تیرماه هم بردمت آتلیه و ازت عکس های خوشگل گرفتم که چند تاشو اینجا میذارم برات تا تو هم وقتی بزرگ شدی ببینیشون. برا مامان بزرگها و بابا زندی هم چاپ کردیم همش میبینن و قربون صدقه ات میرن.
مامان جان، خیلی دوستت دارم گرچه واقعا گاهی شیطنت و اذیتت کردنات زیاد میشه اما ما جون و دل میپذیریم و همین که سالمی خداروشکر میکنیم.
30 تیرماه هم واکسن زدی و 3 روز تمام اذیت شدی. تب بالا و درد پا خیلی اذیتت کرد و من هم به خونه بابا زندی پناه بردم که اونها کمک حالم باشن. امروز بهتری خداروشکری. پاهاتو آوردی بالا و کردی تو دهنت و من فهمیدم که خداروشکری دیگه از درد پا خبری نیست.