آرازآراز، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آراز، شاهزاده زمستانی ما

مراسم انهدام اسباب بازیهای نامهربان

سلام پسر قشنگم   اومدم با خبرهای زیاد.   خبر اول اینکه ما در تلاشیم که شما رو از پوشک بگیریم. تا امروز که دارم برات مینویسم تا 70 درصد موفق شدیم که اون 30 درصد هم به امید خدا حل شدنی هستش. برات لگن خریدیم و با هر جیشی که تو لگن میکنی، استیکر عروسکی و خوشگل بهت میدیم. خلاصه که حموم و دستشوئی تبدیل شده به دیزنی لند. از بس که عکس چسبوندی به در و دیوارش. راستش مامان جان هر موقع که از دستت در میره و همکاری نمیکنی به دیوارا نگاه میکنم و با خودم میگم، ببین چقدر همکاریش خوب بوده تا حالا؟ بنابراین هر چی تعداد استیکرات که چسبوندی زیاد بشه، من دلگرم تر میشم. راستش در شرف از پوشک گرفتن بودیم که برای اینکه شبها مدیریت نوشیدنی داش...
3 اسفند 1393

یالله یالله رقص و شادی

سلام پسرم عزیزکم   امسال جشن تولد دو سالگیت رو نهم بهمن ماه برگزار کردیم. مامان مهری، بابا شاهرخ، مامان بزرگ، عمه الهام و عمو مهدی، خاله سیمین، آنا و خانواده عمو سعید همه کنارمون بودن برای جشن تولدت. روز قبلش بردمت خونه مامان مهری و بابا شاهرخ گذاشتمت که بتونم خونه رو مرتب کنم و غذاها رو آماده کنم. اینم عکسایی که از شب  تولد مک کوئینی شما که برامون به یادگار موند. لنا جون دختر عموت همش کنارته. چون خیلی دوستت داره. تو هم خیلی دوسش داری مامان جان. دوستت دارم نازنینم ...
10 بهمن 1393

دومین سالگرد تولد آرازم

Happy birthday to our son, I thank God every single Day for allowing me to experience this kind of joy in life. I don’t know how I have lived before Araz or what for? But he gives my entire being a meaning. There were two amazing years, full of laughter, tears, memories made to last forever and some I have been thankful enough to capture on film. Every day is your birthday my love, nafasam, but today your parents decided to celebrate like never before. You won’t remember any of this but thorough this picture you will know how much effort we put into this day and how happy you made us all. We love you maman jan, More than life. Mo...
30 دی 1393

پسر خوشگل، پسر خوش خلق

سلام خوبی پسرم؟   مامان جان، یک هفته مونده تا دومین زادروزت. پیشاپیش مبارکه   عزیزم از وقتی میری مهدکودک همش مریضی. متاسفانه انواع و اقسام بیماریها رو گرفتی. با دکترت که صحبت کردم میگفت که مهد کودک سال اولش همینه، بچه در فصل های مختلف سال اول ورود به مهد کودک، تمام مریضی های اون فصل رو میگیره. و میگفت که اگه الان مریض نشی، وقتی میری مدرسه شروع مریضیهات میشه. دکتر روانشناس مهد کودک هم میگفتن که بچه رو در هر سنی بذاری مهد کودک مثلا 1 سالگی، یکسال طول میکشه که بچه خودشو تطبیق بده. یا اگه تو سه سالگی بذاری سه سال طول میکشه تا با شرایط دوری از خونه و بیماریهای مهد کنار بیاد. مامان جون خیلی با نمکی هزار ماشالله. دامن...
24 دی 1393

جشن یلدا در مهد کودک ایرانمهر

سلام پسرم خوبی؟ مامان جان، اومدم برات عکس جشن یلدای مهد کودکت رو بذارم. یه میز خوشگل چیده بودن و از مامان باباها خواسته بودن دوربین عکاسی بیارن و با دسته گلاشون عکس بگیرن. البته من از اداره میومدم و برا همین با لباس اداری تو عکس ها هستم.   بذار برات از شب یلدا بگم   وقتی برگ ریزان پاییز به ایستگاه آخر میرسه و زمستان برفی برای پوشیدن لباس سفیدش آماده میشه، یلدا میان این رفت و آمد فصل ها، جشنی به اندازه طولانی ترین شب سال بر پا می کنه. سال هاست شب چله یا همان شب یلدا، بهانه ای می شه تا خانواده های ایرانی دور همدیگه جمع بشن و طولانی ترین شب سال را جشن بگیرند. و با خوردن تنقلات و میوه هایی مثل انار و هندوانه ج...
1 دی 1393

بازدید از مهد کودک ایرانمهر (اکباتان)

سلام پسرم   خب من اومدم با کلی حرف و تعریف اول آبان ماه 93 ما شما رو به یه مهد کودکی بردیم که متاسفانه در تمام یک ماهی که اونجا میرفتی هر روز با گریه و زاری همراه بود و با گذشت زمان به دلیل دروغ گفتن مسئولین و چند مورد عدم رعایت بهداشت و عدم رسیدگی صحیح، به این نتیجه رسیدم که اونجا نمیتونه مهد کودک مناسبی برای شما باشه. خلاصه با کلی رایزنی و رفت و آمد و سفارش و پیگیری مدیر سابقم ، تونستم از مهد مورد تائیدم مهد کودک ایرانمهر زمان بازدید بگیرم. روز بازدید: مقرر شده بود که روز بازدید هم پدر و هم مادر و هم کودک هر سه نفر حضور داشته باشن. یعنی الزامی بود. بنابراین صبح زود با صدای قشنگ تو که از تختت سر بیرون آورده بودی، از خ...
20 آذر 1393

رفتن به مهد کودک

سلام پسرم راستش اینقدر شرمندم که نتونستم وبلاگت رو آپدیت کنم که نگو و نپرس پسر قشنگم... امسال، سال حرکت و پویایی بود برای ما، با لطف و مساعدت بابا مسعود ما تونستیم از کرج بیایم خونه تهران بگیریم. مامان خیلی از این جابجایی خوشحاله . کلی انرژی مثبت برا مامان به ارمغان آورده این جابه جایی بخشی از این زمانی که خبری ازم نبود تو وبلاگت، صرف گشتن دنبال خونه و اثاث کشی شد که واقعا خیلی پیچیده س توضیح دادنش.   بالطبع وقتی اومدیم تهران شما باید میرفتی مهد کودک، یکی به این دلیل و دلیل دیگش هم این بود که شما هیچ تمایلی به حرف زدن از خودت نشون نمیدادی و من مجبور شدم که ببرمت مشاوره گفتار درمانی. اونجا یه سری تمرینها بهم دادن و ب...
10 آبان 1393

اولین کلمات پسرم

سلام عشقم عمرم نفسم جونم پسر عزیزم واقعا واقعاَ از ته دل عذر میخوام از اینکه چند ماهه نتونستم به وبلاگت رسیدگی کنم. امسال لحظه تحویل سال نو خونه مامان بزرگ بودیم (مامان ِ بابایی). این عکسی هم که این پائینه عکس سفره هفت سین خونه خودمونه عزیزم. روز دوم عید رفتیم شمال و حسابی خوش گذروندیم و بخش خوبش دیدن آرسس جون و خاله نسیم و عمو امین بود که اونجا با هم ملاقات کردیم و حسابی ترکوندیم. تو و آرسس جون هم حسابی لب ساحل مشغول راه رفتن و گردش بودین. ایام خوش عید با همه ی دید و بازدیدهای مرسوم و عیدی دادن و عیدی گرفتن گذشت. و ما بعد از تعطیلات تصمیم گرفتیم که نذری که زمان شنیدن تپش های قلبت، در نظر گرفته بودیم رو ادا کنیم و بری...
21 ارديبهشت 1393

عکس های جشن تولد پسرم

سلام پسر عزیزم. این هم عکس های روز جشن تولدت که با تاخیر میذارمشون اینجا آخه مامان خیلی سرش شلوغه یه خورده هم مریضه سرما خوردم شدید امیدوارم که خوشت بیاد  ...
24 بهمن 1392