آرازآراز، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آراز، شاهزاده زمستانی ما

سیسمونی گل پسر ما (5)

عکس ها در ادامه مطلب   فقط یه مورد اون هم اینکه، این عکس ها رو قبلاً گرفتم و چند تا وسیله دیگه هم بعد از گرفتن این عکس ها خریدم که هنوز عکساشونو نذاشتم. در اسرع وقت و رفع تنبلی، اونها هم میذارم. ...
7 دی 1391

ماه آخر

سلام پسر عزیزم. خوبی؟ خداروشکر میدونم که خوبی چون دیروز تو 35 هفته و دو روزگی رفتم سونوگرافی و خانم دکتر گفت که همه چی عالیه (بزنم به تخته) و وزن شما هم 2640 تخمین زده شد.   دوشنبه هفته آینده فکر کنم خانم دکتر زمان زایمان رو تعیین کنه و من و بابا کلی ذوق داریم.  از اونجایی که شما حدوداً بهمن ماه تشریف میاری و بعدش فکر نکنم بشه درست و حسابی خونه تکونی کنم برای سال نو، تصمیم دارم که قبل از به دنیا اومدن شما یه دست حسابی به سر و گوش خونه بکشم. البته بابایی مخالفه و همش میخواد که استراحت کنم. باری به هر جهت ازش گریزی نیست و باید اینکار رو انجام بدم که وقتی با شما برگشتیم خونه، همه چیز تمیز و مرتب باشه.  بگذریم... ب...
7 دی 1391

اولین سونوگرافی

امروز با پزشک متخصص زنانم وقت ملاقات داشتم و اولین سونوگرافی رو انجام دادم. برای شنیدن صدای تپش قلب جنینم، باید 30 خرداد ماه برم. امروز من چیزی از تصاویر سونوگرافی دستگیرم نشد، اما خانم دکتر وقتی دیدش بهم گفت: ایناهاش، جِـقله اینجاست. و همچنین بهم گفت که 5 هفته هست که مامان شدم. شادی توی مطب به یک طرف، انتظار و اشتیاق مسعود که تو ماشین منتظره تا همه چی رو بهش گزارش بدم، یه چیزه دیگه اس. خدایا، ازت میخوام که بچه ام رو صحیح و سالم به دنیا بفرستی. آمین
7 دی 1391

روز پدر مبارک

سلام، این روزها خیلی خسته و خواب آلو به نظر میام کما اینکه همینطور هم هست.  زمان انجام هر کاری هرچند خیلی ساده و کوچیک خیلی زود نیاز به استراحت و یه وقفه دارم. هنوز تهوع صبحگاهی سراغم نیومده و از این بابت خوشحالم. همسرم خیلی مواظبمه و دیروز هم کلی تو تمیز کردن خونه کمکم کرد که واقعاً ازش قدردانم. امروز روز پدر هست و این اولین سالی هست که روز پدر (صرفاً پدر) رو بهش تبریک گفتم. خیلی جالبه وقتی تو ماشین هستیم و یا تو خونه آروم و ساکت سرمون به کار خودمونه، هر کدوممون غرق در افکار خودمون هستیم و کاملاً هم مشخصه که هر دو داریم خودمون  رو برای پذیرش یه عضو جدید آماده میکنیم و باهاش هزار تا رویا تو خیالمون راه میندازیم و هر...
7 دی 1391

خبرهای خوش

سلام امروز با آزمایش خون متوجه شدم که خانواده ی کوچیکمون، قراره که بزرگتر بشه و منتظر یه نی نی کوچولوئه. انقدر برام خوشحال کننده بود شنیدن این خبر، که دلم میخواست همون جا تو آزمایشگاه سجده ی شکر بذارم. این حس قشنگ رو مدیون لطف بی حد و حصر خداوندم هستم که همیشه در کنارم بوده و در مرحله بعد از دعاهای دوستان خوبم میدونم. من الآن نمیدونم جمله بندی درستی داره این مطلب یا نه... اما از ته دل ِ از همونجائی که رابطه مستقیمی با چشم و اشک داره.
7 دی 1391

High Risk

سلام من تو این زمانی که نمیدونستم باردارم، کاری انجام دادم که خیلی نگران هستم... جمعه دو هفته پیش منو همسر، رفتیم کوههای دربند و ماشالله هزار ماشالله تا ایستگاه آخر هم رفتیم... حالا این به کنار. وقتی برگشتیم من دچار درد و گرفتگی شدید عضلات پا شدم که از سر استیصال، برای تسکینش یه ژلوفن و یه قرص متاکاربامول خوردم که شل کننده ی عضلات هست. اینقدر این موضوع نگرانم کرده که سه شنبه ی گذشته با دکترم در میون گذاشتم و اون هم نظر خاص و دقیقی نداد و گفت باید زمان بگذره تا همه چیز مشخص شه... خب بابا جان، همین گذشت زمان الان برای من کشنده اس... خیلی فکرم رو درگیر کرده و خیلی نگرانم. دیشب موقع اذان مغرب بغض عجیبی منو گرفت و بلند بلند با خدا رازو نیاز ...
7 دی 1391