استرس در هفته های آخر
سلام پسر عزیزم
دوشنبه ویزیت داشتم، تو معاینه پرسید تکونات چطوره؟ گفتم دو روزه فقط یه بار تکون خوردی.
خلاصه سریع بهم گفت برو سونو بیوفیزیکال.
حالا بگذریم که شب شده بود و جایی نبود و رفتم پیش همون دوست بابا زندی.
تا من برسم پیش خانم دکتر، بابا زندی همه ی هماهنگی ها رو انجام داده بود
و با وجود شلوغی و ازدحام سونوگرافی من وارد اتاق شدم. خدا بابا بزرگ رو نگهش داره برامون.
خلاصه از 10 نمره ، 10 رو گرفتی.
قرار شد فردا جوابو ببرم بیمارستان نشون خانم دکتر بدم .
که ظهر شد و تا اون موقع هم هیچ تکونی نخوردی.
( البته تو بیوفیزیکال گفت حرکاتت نرماله اما من نمیفهمیدم)
تا نشونش دادمو گفتم از دیشب تا حالا بازم تکون نخوردی NST داد. نوار قلب جنین.
دو تا رانی و شکلات خوردم و رفتم رو تخت برای نوار قلب.
اما اصلاً یه تکون هم نخوردی. صدای قلبت پخش میشد اما هیچ حرکتی ثبت نشد...
خلاصه تا دید گفت این افتضاحه. شاید بند ناف پیچیده دور گردنت.
یه ساعت و نیم دیگه بیا و یه بار دیگه انجام بده اگه اون هم بد بود.... ختم بارداری....
وای خدایا هم استرس تورو داشتم هم اینکه وای چه بی خبر...؟
همه ی این اتفاقا هم تو بلوک زایمان می افتاد و من چه چیزها که ندیدم.
از کسی که آمپول فشار بهش زدن چند دقیقه بعد هم کیسه آبشو پاره کردن بگیر....
تا زن 37 هفته ای که اومده بود ویزیت هفتگی
اما قلب بچه ش وایساده بود به خاطر قند بالای مادر و بردنش که بچه مرده ش رو خارج کنن.
برای همین دکتر بهم گفت یک ساعت و نیم از این جو برو بیرون و تثبیت که شد حالت دوباره بیا.
رفتم بیرون نون خامه ای و بستنی و آب میوه و نارنگی (میوه مورد علاقه شما ) رو خوردم و برگشتم و این
سری شما یه چند تا تکون به خودت دادی و خیالمون راحت شد.
وقت زایمانم هم اول شد 25م... بعد شد 24م دی.... بعدش هم افتاد برای آخر برج یا اول دوم بهمن.
خلاصه که مامان جان، از این کارها نکن. مامان طاقت نداره.
بابایی هم پشت در بلوک زایمان خیلی استرس داشت و غصه میخورد. از قیافش معلوم بود.
البته نمیخواست بروز بده ولی نمیتونست مخفیش کنه و سکوت همیشگیشو داشت.
راستی عزیزم تو 37 هفته و یک روزگی، وزن شما 3102 گرم بود. خیلی نگران وزنت بودم عزیز دلم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی